**خداوآدم **
26 اردیبهشت 1394 توسط فاطمه سورانی یان چشمه
پس از آفرینش آدم،خدا گفت به او:
نازنینم آدم ،ب باتورازی دارم، اندکی پیشترآی
آدم آرام ونجیب آمدپیش،زیرچشمی به خدا مینگریست
محو لبخند غم آلودخدا؛دلش انگار گریست
“نازنینم آدم(قطره اشکی ز چشمان خداوند چکید)یادمن باش که بس تنهایم…
بغض آدم ترکید،گونه هایش لرزید،به خدا گفت:
من به اندازه…..من به اندازه ی گلهای بهشت…..نه…..به اندازه ی عرش…نه…نه
من به اندازه ب تنهاییت ای هستی من،دوستدارت هستم……آدم کوله اش
را برداشت.خسته وسخت قدم بر میداشت،راهی ظلمت پرشور زمین.
طفلکی بنده غمگین آدم:
درمیان لحظه جانکاه هبوط باز از خدا شنید که گفت:
نازنینم آدم،نه به اندازه ی تنهایی من،نه به اندازه ی عرش،
نه به اندازه ی گلهای بهشت……
که به انداز ی یک دانه گندم فقط یادم باش..
نازنینم آدم
نبری از یادم……..